مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه
می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟
دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرنمی‌توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!
 
شکسپیر می‌گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می‌آوری، شاخه ای از آن را همین امروز بیاور...

موضوعات مرتبط: داستانک ، ،

تاريخ : یک شنبه 6 مرداد 1392 | 1:6 | نویسنده : ℴℋαℳαd ℜℭℤα♏ |
[IMG]
غم نگاه آخرت تو لحظه ی خداحافظی

گریه ی بی وقفه ی من تو اون روزای كاغذی

قول داده بودیم ما به هم كه تن ندیم به روزگار

چه بی دوام بود قول ما جدا شدیم آخر كار

تو حسرت نبودنت من با خیالتم خوشم

با رفتنم از این دیار آرزوهامو میكشم

كوله بارم پــــــــــره حسرت

تو دلــــــــم یه دنیا درده

مثل آواره ای تنها تو خیابونی كه سرده

تاخیالت به سرم میزنه گریه ام میگیره

آروم آروم دل تنگم داره بی تو میمیره

گـــــــل مغـــــــــــرو ر قشـنگم

من فــــــرامــوشت نـكـــــردم

بی تو اینجا رو نمی خوام میرم و بر نمی گردم

موضوعات مرتبط: جدایی ، ،

تاريخ : یک شنبه 6 مرداد 1392 | 1:1 | نویسنده : ℴℋαℳαd ℜℭℤα♏ |
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت.
 
هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون…
 
بعد از یک ماه پسرک مرد…
 
وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد…
 
دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده…
 
دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد…
 
میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

موضوعات مرتبط: داستانک ، ،

تاريخ : شنبه 5 مرداد 1392 | 23:56 | نویسنده : ℴℋαℳαd ℜℭℤα♏ |
چه زخم هایی بر دلم خورد...

تا یاد گرفتم...

كه هیچ نوازشی...

بی درد نیست...
[IMG]

 


موضوعات مرتبط: عاشقانه ، ،

تاريخ : شنبه 5 مرداد 1392 | 23:53 | نویسنده : ℴℋαℳαd ℜℭℤα♏ |
[IMG]

موضوعات مرتبط: بزرگان ، ،

تاريخ : شنبه 5 مرداد 1392 | 23:50 | نویسنده : ℴℋαℳαd ℜℭℤα♏ |

فقط با سايه ي خودم خوب ميتوانم حرف بزنم ...
اوست كه مرا وادار به حرف زدن مي كند!
فقط او ميتواند مرا بشناسد!
او حتماً مي فهمد ...
مي خواهم عصاره ، نه ، شراب تلخ زندگي خودم را چكه چكه در گلوي خشك سايه ام چكانيده به او بگويم:

" ايــن زنـــــدگــــي ِ مـن اســت !

" صادق هدایت
[IMG]


موضوعات مرتبط: دلنوشته ، ،

تاريخ : شنبه 5 مرداد 1392 | 23:49 | نویسنده : ℴℋαℳαd ℜℭℤα♏ |

زن ها موجوداتی هستند که اگر دوستتان داشته باشند، فقط کافی ست وقتی اسمتان را صدا می زنند به جای "جانم" بگویید "بله"، تا بزنند زیر گریه!!... شما را به خدا این چیزها را بفهمید!

دل زن ها روزی هزار بار می لرزد و می ریزد و خالی می شود؛ شما را به مردانگی تان، وقتی دیوانه می شوند و بیخودی بهانه می گیرند، فقط
بغلشان کنید و برای هیچ چیز راه حل نشانشان ندهید!

[IMG]


موضوعات مرتبط: دلنوشته ، ،

تاريخ : شنبه 5 مرداد 1392 | 23:45 | نویسنده : ℴℋαℳαd ℜℭℤα♏ |

در مکّه دیدم
خدا چند سالی ست که از شهر ِ مکّه رفته ...
و انسانها به دور ِ خویش میگردند!
در مکّه دیدم
هیچ انسانی به فکر ِ فقـــیر ِ دوره گرد نیست!
دوست دارد زود به خدا برسد و گناهان ِ خویش را بـــزُداید
غافل از اینکه آن دوره گرد، خود ِ خدا بود!
در مکّه دیدم، خدا نیست!
و چقدر باید دوباره راه ِ طولانی را طی کنم
و درهمان نماز ساده ی خویش، تصور ِ خدا را در کمک به مردم جستجو کنم
آری ...
شاد کردن ِ دل ِ مردم ، همانا برتر از رفتن به مکّه ایست
که خدایی در آن نیست ...!
حسین پناهی
[IMG]


موضوعات مرتبط: بزرگان ، ،

تاريخ : شنبه 5 مرداد 1392 | 23:37 | نویسنده : ℴℋαℳαd ℜℭℤα♏ |
سکوت آب
می تواند خشکی باشد و فریاد عطش؛
سکوت گندم
می تواند گرسنه گی باشد و غریو پیروزمند قحط؛
سکوت آفتاب
ظ لمات است-
اما "سکوت آدمی"
فقدان جهان و خداست

 

غریو را
تصویر کن!

موضوعات مرتبط: دلنوشته ، ،

تاريخ : شنبه 5 مرداد 1392 | 23:28 | نویسنده : ℴℋαℳαd ℜℭℤα♏ |
[IMG]
گاهی زن مجنون می شود ...
و مرد لیلی ...!!!
خنده های روی لبانشان را ببین!!

موضوعات مرتبط: دلنوشته ، ،

تاريخ : شنبه 5 مرداد 1392 | 23:27 | نویسنده : ℴℋαℳαd ℜℭℤα♏ |
خدایا!!!

دستانم را زدم زیر چانه ام .....

مات و مبهوت نگاهت میکنم .....

طلبکارنیستم....

فقط مشتاقم بدانم ته قصه چه میکنی بامن؟؟!!
 
[IMG]

موضوعات مرتبط: دلنوشته ، ،

تاريخ : شنبه 5 مرداد 1392 | 23:25 | نویسنده : ℴℋαℳαd ℜℭℤα♏ |
پچه که بودیم بستنیمان را گاز میزدند،قیامتی بر پــــــــــــــا میکردیم

چه بیهوده بـــــــزرگ شدیم امــروز روحمان را گــــــــــــــــــاز میزنند


و مـــــــا می خندیم ...!
 
[IMG]

موضوعات مرتبط: دلنوشته ، ،

تاريخ : شنبه 5 مرداد 1392 | 23:24 | نویسنده : ℴℋαℳαd ℜℭℤα♏ |
آدم که غرق شود

قطعا میمیرد!

چه در دریا ...

چه در رویا ...
 
[IMG]

موضوعات مرتبط: دلنوشته ، ،

تاريخ : شنبه 5 مرداد 1392 | 23:20 | نویسنده : ℴℋαℳαd ℜℭℤα♏ |

 


موضوعات مرتبط: مطالب طنز آمیز ، ،

تاريخ : یک شنبه 27 مرداد 1387 | 22:31 | نویسنده : ℴℋαℳαd ℜℭℤα♏ |

 999666999999666999999666996666666996666699999666669966666699

699669999999969999999966699666669966669966666996669966666699

699666999999999999999666669966699666699666666699669966666699

699666669999999999996666666996996666699666666699669966666699

699666666699999999666666666699966666669966666996666996666996

699666666666999966666666666699966666666699999666666669999666

 

 

 

شمارهاي بالا را انتخاب كنيد
را بزنيد Ctrl + F
بعد شماره 9 را بزنيد
بعد را بزنيد Ctrl + Ente



تاريخ : شنبه 19 مرداد 1387 | 11:58 | نویسنده : ℴℋαℳαd ℜℭℤα♏ |
صفحه قبل 1 ... 11 12 13 14 15 ... 17 صفحه بعد
.: Weblog Themes By mohamadreza :.